دنیای بدون هستیم(دنیای غمگین...)

سلام ملام نداریم.حوصله هم ندارم.اصلانم خوب نیستم.بهمم ربطی نداره کی خوبه کی بد؟

ببخشید یه لحظه عصبی شدم.حالا خوبین یا نه؟

چه خبرا؟خییییییییییییییلی بدین؟بچه ها 2ساعت پیش داشتم سکته میکردم.حالا فعلا بیخیال،بذارین اول چیزای خوب بگم.

دوشنبه کلاس داشتیم.ظهر شدو ماهام گرسنه.بوفه دانشگاه ساندویچ نداشت واسه همین تصمیم گرفتیم بریم از بیرون بخریم.تو راه به بچه ها گفتم میخوام ببینم آدمای کور چه احساسی دارن.ماریچی چطور راه میرفتgirl_hide.gif.واسه همین دستمو حلقه کردم دور دست کامران جونم(قل معرف حضورتونو میگم)و چشمامو بستم.بچه ها هی میگفتن دیوونه چشاتو باز کن تو خیابون آبرومونو بردی.اما من واقعا دوست داشتم ببینم چطوره.کمی بعد الهه هم اون دستمو گرفت.نزدیک اغذیه سرا یه مرده در اومد گفت:خدا بد نده ایشاا...!سریع چشمامو باز کردم.واای که چه...!بچه ها انقده خندیدن که نگو.خلاصه من درس نگرفتم و دوباره تو راه برگشت هم چشامو بستم.همش احساس میکردم الان میفتم تو چاله.میخورم به تیر برق یا...!واای بیچاره این نابیناها.رسیده بودیم دانشگاه کامی هی میگفت:بسه دیگه آبرومون رفت.ولی من بیخیال بودم.بهم گفت که به پله رسیدیم.پله سوم نزدیک بود جلو جمعیت ولو شم رو زمین که چشمامو باز کردم و با کوله باری از تجربه رفتیم حمله کنیم به سمت ساندویچا....

داشتیم با ولع ساندویچمون رو نوش جان میکردیم که اسی محترم(استاد)اومد بره کلاس.ماهارم دید داریم میخوریم.سریع ساندویچ رو قورت دادیم و رفتیم.اما چشمتون روز بد نبینه یه جای خالی هم تو سایت پیدا نمیشد.مجبوری رفتیم صندلی اوردیم و با حقارت و نگاههای خشن استاد رفتیم نشستیم..آخرای کلاس داشت یه چیزی توضیح میداد گفت متوجه شدین؟گفتم نه؟جلو دوستام بهم گفت:یه 2نمره که کمتر گرفتی میفهمی اونوقت!میخواستم سرشو بکنم.

بچه ها برای پرستو جونم یه مشکلاتی پیش اومده.من خیلی خیلی ناراحتشم.اصلانم به حرفام گوش نمیده.دلم نمیخواد کاری کنه که بعدا پشیمون شه.کاش میتونستم هرکاری بخواد براش انجام بدم.کاش اصلا میشد بیاد پیش خودم زندگی کنه.اندازه خواهرم وحتی بیشتر دوسش دارم.تو رو خدا براش دعا کنین.

ساعت حدود8شب بود(منظورم همین امشبه)که هستیم زنگ زد.بعد از 5ماه صداشو شنیدم.وقتی اسمش اومد داشتم سکته میکردم.بدنم به حدی داغ شده بود که انگار خون جلو چشاموگرفته بود.همش 1دقیقه و3ثانیه باهم حرف زدیم.گفت:حالت خوبه؟چه روزایی کلاس داری؟من گفتم:ممنون.شما خوبی؟و...!girl_to_take_umbrage2.gif

هستیم دیگه دلسرد شدم از برگشتت.میتونی بری برای همیشه...آزاده آزادی....

چند ساله دنبال یه  دوستی میگشتم.در حقش بدی کرده بودم.اون جز من کسیو نداشت.اما به دلایلی از خودم روندمش که اون تو ناراحتیای من اذیت نشه.حالا چند روزه پیداش کردم.وقتی زنداییم بم گفت:از خوشحالی داشتم بال درمیوردم.امیدوارم هرچه زودتر بغلش کنم.برام مثه یه معجزه میمونه.کاش هستیه منم...!!!!!!

خوب برین ادامه یه مطلب جالب گذاشتم...



ادامه مطلب...


نوشته شدهشنبه 14 آبان 1390برچسب:, به دستان سوگند

به سلام به بروبچ عزیز ومهربون،احوالتون؟Helloچه میکنین با درسا حالا که یه ماهم گذشته...فدای همتون با نظراته قشنگتون.دوست جونیا باید منو ببخشین که فرصت ندارم مثه قبل اسمای تک تکتون رو بنویسم اما کامنتای همتون رو خوندم و کلی لذت بردم.دست و پنجتون درد نکنه.

همونطور که قبلا گفتم این ترم همش پروژه دارم مخصوصا که پروژه پایانی هم دارم.هنوز موضوعش رو انتخاب نکردم.تو رو جون اون که دوست دارین یکی بهم بگه چی باشه این موضوعم...؟؟؟؟girl_cray.gif

خوب قبل از اینکه بگم چه کلاهی سرمون رفته از چند روز پیش بحرفم براتون.

هفته پیش روز پنجشنبه کلاس امنیت شبکه داشتیم.کلاسش خیلی بد موقس.2ظهره و آدم خوابش میاد.استاد ماهم سال اوله تدریسشه و هم سن و سال خودمونه.باره علمیش خیلی زیاده اما هنوز نمیتونه جوری کلاسو اداره کنه که ماها خسته نشیم البته اشکالی نداره چون بیچاره هنوز سابقه ای نداره.ایشا...سالای بعد بهتر میشه.خلاصه ما ته کلاس نشسته بودیم و کامران(همون قله که من کامران صداش میکنم)بین من و پرستو نشسته بود.پرستو از اول کلاس یه سالنامه گرفته بود و هی برگه هاشو یکی یکی میکند و رو اعصابه تمامه بچه ها رفته بود.بعدش بچه ها گفتن استاد خسته شدیم کلاس بی حاله.منم همونطور ریلکس سرجام میگفتم:استاد اول باید جو کلاس رو شادسازی کنی.استاد یه 2تا جک بگو حوصلمون سر نره.استاد مگه من چقد زندم که هی اینا رو یادت بدم....اینارو میگفتم و بچه ها غش کرده بودن از خنده.بعدش پرستو یه کاغذ رو عین یه شیپور لوله کرد و تو گوش همه میگفت:اووووووووووو....بازم همه میخندیدن.خلاصه نه من و پرستو گوش دادیم نه گذاشتیم کسی گوش بده.بعد کلاس کامران گفت خدا خفتون کنه دیگه پیشه شما 2تا نمیشینم.دلم درد گرفت بس که خندیدم.آهان اینو یادم رفت، اون پسره بود که ضایع بازی در میورد با دوست دخترش تو کلاس..به پرستو گفت چه خبره؟(بخاطره سروصدا)پرستو هم گفت:به تو چه.کارام به خودم ربط داره.هر بارم که با دوست دخترش حرف میزد الهه برمیگشت میگفت:مرررررررررض...!!!!کلاس دیگمون استاده اینقد ناجور سوال میپرسه که مجبور میشیم حرفای تو دهنشو کامل بنویسیم در نتیجه دست خط بعضیا به این صورت در میاد

خوب حالا بریم سر اون کلاهه...

آقا دانشگامون رور شنبه کوهنوردی گذاشته بود ماهام رفتیم اسم نوشتیم اما چه کوهی،چه صخره ای،چه کشکی،چه دوغی...!یه پارک جنگلی داریم که از اونجا پیادمون کردن تا یه پادگانه رفتیم،حدودا 2ساعتی میشد.همه پره خاک شده بودیم.رومون نبود خونواده هامون که زنگ میزدن بهشون بگیم کجاییم.آخره راه خیلی خسته بودیم.یه ماشین هم باهامون بود که وسایل سنگین بچه ها توش بود.جلوشو گرفتمو به پرستو گفتم بیا بالا گفت:زشته...اما من کشیدمش بالا 3تادیگه از بچه هام چریدن بالا(یه تویوتا 2کابینه بود)پرستو بعد از چند ثانیه گفت چقد اینجا اغه که نشستم.یه لحظه نگاه کردیم دیدیم رو آبجوش که گذاشتن برای چای تو ماشین نشسته.راننده سرعت میداد وناجور میپیچید ماهام جیغ میکشیدیم و به بچه هایی که پیاده بودن زبون میکشدیم.خلاصه رفتیم تو پادگان و دم نمازخونش نشوندنمون.اینقد همه عصبانی بودیم که نگو.هی میگفتیم اصلا پولامونو پس بدین خودمون بریم بگردیم تازه بیشترم خوش میگذشت.خوب،باوضعیته موجود کنار اومدیم ایندفه از هفت نفرمون یکی مون هم زیرانداز نیورده بود.پروا هم رفت دزدکی از نماز خونه یه موکت برداشت اومد.بعدش شروع کردیم به خوردن هر چی که باهامون بود و پس از اون ناهار.شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز  اینم سفره ناهارمون...

بعد ناهار یکی از دوستام گیر داده بود بیاین ماهم بریم مسابقه طناب کشی.اینقد التماس کرد تا قبول کردیم.2بار بردیم اما بار سوم چون خیلی خسته بودیم و 3بار پشت هم مسابقه داده بودیم تبانی کردیم گروه مقابلمون که دوستای خودمونم بودن ببرن تا بتونن اونایی که بچه های یه رشته دیگه بودن رو ببرن.که خدا رو شکرم بردن.بچه ها اگه بودین میمردین از خنده.متاسفانه نمیتونم به دلایل امنیتی فیلماشو براتون بذارم ببینین.هر جایی که زورمون کم میشد پروا خودشو مینداخت زمین تا نتونن بکشنمون.گرچه منم پامو پشت یه لبه گذاشتم چون نفر آخر واستاده بودم که نتونن بچه ها رو بکشن.فقط میوفتادن.آقا اینقد خوردیم زمین و کشیدیم و داد زدیم شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز که الان 2روزه 5تاییمون داریم از درد میمیریم حتی اتمای بدنمون هم درد میکنه.راه هم نمیتونیم بریم.صدامونم گرفته.پای من از 3جا کبود شده .دوستم پنجه پاش...خلاصه آش و لاش شدیم و ناگفته نماند که تا خوب بشیم به اون دوستم که گفت بریم طناب کشی فحش میدیم.کلی ترانه هم خوندیم اما یه چیزایی که تا حالا اصلا نشنیدین.شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز بعدشم میخواستن هممون رو ببرن حراست.

بچه ها باید بجز پروژه هام برای کنکور هم بخونم.برام دعا کنین.نامردا بهم سر هم بزنین.هر کی مطلب جالب داره برام ایمیل کنه تا بذارم تو وبلاگم چون من وقت نمیکنم زیاد بنویسم.

راستی میخواستیم بریم شیراز پیشه مهربون انگار قسمت نبود.

نظر یادتون نره خوشملا،برین ادامه مطلب...




نوشته شدهپنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, به دستان سوگند
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.